هبوط!!!


نگاه کرد,نگاهش نکرد.لبخند زد, رویش را برگرداند.هرکاری می کرد فایده نداشت. 


امد کنار او روی نیمکت نشست و برای چندمین بار گفت:این سیب را از من قبول کن.
 

او که کلافه شده بود با عصبانیت گفت:به زمین گرم بخوری و برای اینکه خلاص شود سیب را گرفت.

 

و بعد...باهم به زمین گرم خوردند!!!
 

                 و بعدها باهم سیب زمینی خوردند!!!

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم شنبه 1 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ق.ظ http://chaleka.blogsky.com

ما در برابر اینجور نوشته ها سکوت می کنیم !

حالا چون خوب بود سکوت میکنی یا چون خیلی افتضاح بود؟

صبا دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ب.ظ

چه باحال بود خواهر جججججججججججان

sepideh پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:08 ب.ظ

mesle hamishe ãli va por mohtavamesle hamishe ãli va por mohtava

ممنون از لطفت یکی یه دونه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد