نگاه کرد,نگاهش نکرد.لبخند زد, رویش را برگرداند.هرکاری می کرد فایده نداشت.
امد کنار او روی نیمکت نشست و برای چندمین بار گفت:این سیب را از من قبول کن.
او که کلافه شده بود با عصبانیت گفت:به زمین گرم بخوری و برای اینکه خلاص شود سیب را گرفت.
و بعد...باهم به زمین گرم خوردند!!!
و بعدها باهم سیب زمینی خوردند!!!
ما در برابر اینجور نوشته ها سکوت می کنیم !
حالا چون خوب بود سکوت میکنی یا چون خیلی افتضاح بود؟
چه باحال بود خواهر جججججججججججان
mesle hamishe ãli va por mohtavamesle hamishe ãli va por mohtava
ممنون از لطفت یکی یه دونه!